۱۳۹۴/۰۱/۱۸

دور از خانه (۶)



بیا حالا ببین که‌ این خانه که‌ اینجوری مظلوم نشسته چه بلایی سر من آورده. ببین این پنجره‌ها، بله همین‌ها که رو به رویت هستند حالا. همین پنجره‌های قدی، مرا اینجوری به نور معتاد کرده‌اند که حالا در این سرزمین تاریک هیچ خانه‌ای را نمی‌پسندم. مگر اینکه اتاق‌هایش، حتی در سیاهه‌ی زمستان از آفتاب سر برود. نه . . . حتی آنجوری هم اگر باشد حصیرها را دیگر نمی‌اندازم. در آن خانه اما مجبور بودیم. بس که داغ بود آفتاب تابستانش.   



اگر ازم می‌پرسیدی، مثل آن‌روز که بازی کردیم، یادت هست؟ آن‌روز که گفتم اگر میوه باشی انجیر هستی. اگر می‌پرسیدی، می‌گفتم: اگر عطر باشی، عطر حصیر نم‌زده هستی. 

خانه نظم هندسی دارد. ۴ اتاق مثل سنگ‌های خانه‌سازی کودکی ما دو به دو روی هم. وسط دو ورودی یا ایوان سرپوشیده‌ی یک شکل روی هم. 

اتاق‌ها با پنجره‌های قدی و درگاهی‌های کاشی‌کاری کوتاه. درگاهی‌ها: جای نشستن ما بچه‌ها، جای سماور و اسباب چایی، جای گلدان و کُلمن. راستی می‌دانی کُلمن چیست؟ شما هم کُلمن داشتید. 

می‌گفتم: ایوان پایین با یک پله به حیاط می‌رسید. ایوان بالا هم در قدی داشت با یک نرده‌ی چوبی کاملاً مطمئن. اتاق‌های پایین یکی اتاق مامان‌بزرگ و بابابزرگ بود. و یکی اتاق پسر‌ها، دایی‌ها. اتاق‌های بالا یکی مال دختر‌ها و مادر بود. 

«مادر»، مادر مامان‌بزرگ بود و قصه‌اش را یک وقت دیگر برایت می‌گویم. و یکی اتاق مهمانی. این تنها اتاقی بود که گاهی مبل و صندلی داشت. اول صندلی‌های چوبیی لهستانی بودند که نمی‌دانم ما چرا بهشان چارپایه
می‌گفتیم با این که تکیه‌گاه داشتند. آن‌ها عیدها وارد میدان می‌شدند. وقت‌های دیگر نمی‌دانم کجا بودند. واقعاً نمی‌دانم. بعد یک کاناپه‌ی نرم آمد که جان می‌داد برای دراز کشیدن و رادیو و نوار گوش دادن. 

با بزرگ شدن ما و زیادتر شدن تعداد‌مان، با آمدن عروس‌ها و دامادهای جدید، کم‌کم اتاق مهمانی جای خواب ما بود و دیگر آن بوی مخصوص اتاق مهمانی را نمی‌داد.

به عمرم اینجور با جزئیات ننوشته بودم. واقعاً فکر می‌کنم اگر چیزی از قلم بیافتد به خانه خیانت کرده‌ام. یک جورهایی دستپاچه هستم، چون نمی‌توانم جلوی این سرریز عجیب و غریب را بگیرم. و این‌ها همه تقصیر توست که ناگهان با یک لبخند و یک اشاره مرا به حرف می‌آوری.
(ادامه دارد . . .)


* * *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر