۱۳۹۳/۰۴/۲۲

در آرزوی وصل (نامۀ بلندی به «دوست»)



تنها چیزی که شگفت‌انگیزتر از خود زندگی است، همانا نوشتن از آن است. نوشتن، یگانه تکیه‌گاه و قوت قلب انسان سرگشته. (آخرین جملات «کتاب سیاه» اثر «اورهان پاموک»، نویسندۀ تُرک)



اگر کنارم بودید، نمی‌‌نوشتم. می‌گذاشتم سرانگشت‌هایم گفتنی‌ها را بگویند. شاید سر میز صبحانه لبخندی گویاتر از همۀ این قصه‌ها می‌‌شد و بوسه‌‌ای کار هزار کتاب را می‌‌کرد. نیستید و من می‌‌نویسم، تا لحظه‌های شادی و استیصال، تا این نقطه‌های پنبه و تگرگ را با شما قسمت کنم.

. . . چه خوب که ما لحظۀ تولدمان یادمان نیست. جریان هوا، هجومِ نور و هیاهو و بعد بُریده شدن بند ناف. فصل. تا ابد فصل. و این تازه پردۀ اول بازی است.

اولین فریاد ما انگار کار کلاکت را می‌‌کند. «. . . بگرد تا بگردیم . . .» عریان، سرگردان در این کرۀ خاکی، در آرزوی وصل. لحظه‌ای لابد شبیه رانده شدن بابا بزرگ‌مان از بهشت. من آنجا نبوده ام، خودش هم چیزی نگفته. نوشته‌اند شرمنده از عریانی، پشت درختی پنهان شده. فریاد نزده، مثل ما کتک هم نخورده تا نفسش درآید. اما آن رانده‌شدن از بهشت گویا آغاز قصۀ فصل بوده. خوبی‌اش این است که او لااقل قبلش صفایی با مامان‌بزرگمان «حوا» فرموده بوده که نوش جانش.

تا این‌جا هرچه گفتم برای‌تان آشنا‌ست، نه‌؟ پس بروم سر اصل مطلب.

مثل هر روز، امروز هم بیدار شدم. شمعی روشن، قهوه‌ای آسیاب کردم. من به عادت همیشه، سر صبحانه کتابی هم دارم. باز حاشیه می‌‌روم: «پاموک» حسابی درگیرم کرده. گفتم که. مطلب از این قرار است:

همیشه می‌‌خواهیم کسی‌ باشیم جز خودمان. کسی‌ که از خودمان دوست‌تر‌ش داریم، یا معشوق واقعی یا خیالی‌مان دوست‌تر‌ش می‌‌دارد؛ یا ما می‌‌پنداریم که دوست‌تر‌ش می‌‌دارد. همان ملکۀ صبا که دانم و دانید. همان هست و نیستِ جادویی. کسی‌ که مثل ما نیست، سرگردان و منفصل نیست. به بالا وصل است. به آن بُتِ عیارِ هزار چهره. ابراهیم در آتش، موسی‌ در کوه تور، عیسی‌ بر صلیب. 

 

و این رسیدن و وصل آن‌گونه تعریف می‌‌شود که حال و هوای لحظۀ ما است. گاهی‌ لاهوتی و گاهی‌ چنان دم‌دستی‌ که خنده‌دار می‌‌نماید. به ریش خودمان می‌‌خندیم، از خودمان بدمان می‌‌آید، اما آن آرزوی وصل را نمی‌‌توانیم انکار کنیم. بهشت یا یک جفت چشم سیاه. گرفتن مدرک دکترا یا در آغوش گرفتن نوزادی.

برای ما زن‌ها گاهی‌ بحث، بحث زیبایی صورت است. و در دنیای امروز اغلب قصه، همان است که ما در زبان محلی به آن‌ «برادر لال» می‌‌گوئیم: پول. ماشین شیک‌تر، خانۀ بهتر، موفقیت شغلی . . . فرقی‌ نمی‌‌کند در چه لباس و زیر چه نقابی پنهان باشد، هر چه هست همان میل به وصل است، پذیرفته شدن و حس امنیت.

پس گیج و گم و آشفته، کورکورانه راز این «فصل» و «وصل» را در جهان اطراف، در رفتار و گفتار دیگران می‌‌جوئیم. بیرون از خودمان. به گفتۀ مولانا «آثار» می‌‌بینیم. با حروفیون به دنبال رمز آفرینش در خطوط چهره‌ها می‌‌گردیم. تا معّمای هستی‌ را حل کنیم، فال می‌‌گیریم، به دامن خرافه و دین می‌‌گریزیم، نماز می‌‌خوانیم، دنبال ارواح می‌دویم . . .

و در این کند و کاو همیشگی‌ مدام چهره عوض می‌‌کنیم. انقلابی‌ می‌‌شویم، صوفی و عارف می‌‌شویم، روشن‌فکر می‌‌شویم، حرف‌های گنده‌ گنده می‌‌زنیم، عاشق می‌‌شویم. و تا وصل بمانیم، به حزبی، جماعتی، خالقی، معشوقی. آن سنگ کبود را که داریم، خیالمان راحت است.

وای به وقتی‌ که رهبرانمان را در تلویزیون ببینیم، معشوق را در آغوش دیگری، باورها و اعتقادمان را ویران. وای به روزی که دستگیرمان شود که تا بشر هست، جنگ و جنایت و دیکتاتوری هم هست. و هیچ «کجای اطلس تاریخ را» ما نمی‌‌توانیم «به آب حرف بشوییم». نه‌ تاج قیصری و نه‌ کاخ خاقانی را. و تا بشر هست، تازیانه هم هست.
(این چند سطر را خودتان خط بزنید.)


. . .

گمانم به برگ آخر دفتر که برسیم، تازه در می‌‌یابیم همۀ عمر از خود گریخته‌ایم. من عادت دارم فیلم‌ها را دو بار نگاه کنم. آخر فیلم را که می‌‌دانم ماجرا را بهتر می‌‌فهمم. به مادرم می‌‌گویم، «باور کن من زندگی‌ را تمرین نکرده بودم. خب گاهی‌ از کار در نمی‌‌آید.» همیشه نمی‌‌شود دیالوگ‌ها را دوباره ضبط کرد. گاهی‌ فقط به اندازۀ یک تِیک وقت داریم. گاهی‌ که خسته می‌‌شوم دلم برای پردۀ آخر پر می‌کشد. آن‌ لحظه که می‌‌گوئیم: «همین بود دیگر.» کاش آن وقت بگوییم: «هرچه بود، خوب بود، خوش گذشت.»

تا آن وقت، شمع است و قهوه هست و پیاده‌رو‌های باریک که با نوجوان‌هایی‌ باید قسمت کنم که پشت در مدرسه سیگار می‌‌کشند. واژه هست و کاغذ و این تخته‌کلید که انسان مدرن را به انسان‌های مدرن دیگر وصل می‌‌کند و گاهی مرا به شما.


. . .

دیشب خواب می‌دیدم روی صحنه نشته‌ام و با گریه فریاد می‌نزنم: «دیگر نمی‌توانم! خسته شدم! پرده را ببندید! . . .» امروز صبح هرچه گشتم، سنگ کبودم را پیدا نکردم. گفتم شاید شما بدانید کجا گذاشته‌امش.

* *‌ *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر